دو
دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ب.ظ
سال اول دبیرستان بودم. فردایش پرسش کلاسی داشتم.. یک کتاب مطالعات اجتماعی سبز رنگ هم دستم بود. رفتیم بیمارستان. یک موجود تپل سفید با یک خال قرمز وسط دوتا ابرویش میان یک پتویه نارنجی خوابیده بود. هنوز اسم نداشت. هنوز اسمش خواهر بود. چند لحظه بغض راه گلویم را بست. چند لحظه دیدم تار شد..خودم را سفت گرفتم که گریه نکنم. نکردم.
همین امروز بود. پنج تا کتابش را زده بود زیره بغلش و با لبخند گفت " بیا اینا رو برام جلد کن...کجکی بزنیا.."
همین امروز بود. پنج تا کتابش را زده بود زیره بغلش و با لبخند گفت " بیا اینا رو برام جلد کن...کجکی بزنیا.."
۹۵/۰۶/۲۲